با پیروزی انقلاب، همه چیز به نظمی انسانی رسید. حق، حکم موردپذیرش همگان بود و عدل، خواستهای که عموم مردم پایش میایستادند. کسی بهتحقیر به دیگری نگاه نمیکرد. شأن انسانی افراد در چشم مینشست نه مارک لباسشان. کسی پیاده را پلکان نمی دید و روی سر دیگری پا نمیگذاشت. به هم حرمت میگذاشتند و تبختر از نگاه کسی نمیجوشید. فرعون در وجود کسی “انا ربکم الاعلا” نمی خواند که در ان فضا، بنز سوار خجالت میکشید و در همراهی با فضا با خودروی معمولی آمدوشد میکرد اما امروز رسیدهایم بهجایی که برخیها بنز را هم در شان خود نمی دانند. برخیها اگر هتل برایشان خودروی سطح یک نفرستد رزرو خود را لغو میکنند. تنها حرف برخی از مسئولان و آقازاده هاشان نیست. سخن از فراگیر شدن روحیه اشرافی گری است که آشکارترین مخالفت را با مبانی انقلاب دارد. به نظر من، ضد انقلاب در قالب پیر و پاتال های آلبانی نشین و از نفس افتادههای دورهگرد، عملا به پایان رسیده است و به جرات می توان گفت، ضد انقلاب گروهکی، مرده است. هیچ قدرتی نمی تواند او را زنده کند حتی اگر امپریالیسم و صهیونیسم نفس به نفس هم بدهند باز هم نمی توانند. دیوار عبری- عربی همپشتشان قرار بگیرد، خیلی زود میافتند که هیچکس نمیتواند مرده را سر پا نگهدارد. ضد انقلابِ زنده، اخلاق اشرافی و رفتار طاغوتی است. روحیه ای که -باهزار تاسف- دارد دامن گستر می شود. میانِ بالاشهر و پایین شهر، فاصله هزاران برابر بعد مسافت فیزیکی است. نوع زندگی ها به گونه ای است که انگار در دو جهان دیگر زندگی می کنیم نه دو کشور دیگر. این ضدانقالب زنده است که دارد عرصه زندگی را بر تفکر انقلابی تنگ می کند. اندیشه ای که عدالت را تراز زندگی می داند و حق همه مردم را چنان به رسمیت می شناسد که رسم های طاغوتی و رانت بازی و ویژه خواری را تاب نمی آورد. اما امروز برخی ها با پرروگری تمام، آن اندیشه را تاب نمی آورند و عدالت را مزاحم زندگی فرعونی خود می دانند. موضوعی که اگر به گفت هم در نیاید از دیوار ویلاها و کاخ هاشان خوانده می شود.
دیدگاهتان را بنویسید