×
×
جدیدترین‌‌ها

آرامش

  • کد نوشته: 76725
  • شهریور 9, 1402
  • دیروز علی را دیدم. مدتی از او بی‌خبر بودم. خیلی خوشحال شدم که اتفاقی دوباره همدیگر را در دانشگاه ملاقات کردیم. انگار روبه‌راه‌تر از همیشه بود. راستش علی دوست قدیمی من است.

    آرامش

    نخست نیوز : دکتر مهدی یاراحمدی خراسانی- چند سال قبل از همسر اولش جداشده و مجدد ازدواج‌کرده بود. در زندگی دوم راضی و آرام بود و مسایل ازدواج قبلی را به‌کلی پشت سر گذاشته بود.

    یک فرزند هم دارد. از هر دری باهم سخن گفتیم. کار، زندگی، اوضاع مالی، دانشگاه و .. پرسیدم علی جان حس می‌کنم شکر خدا این بار اوضاع بر وفق مراد است. خندید و گفت: آره بابا تازه دارم معنای زندگی را می‌فهمم. همسرم خیلی فهمیده است و درک بالایی از مسایل مختلف زندگی زناشویی دارد. گفتم: چطور؟ گفت: در ارتباط با مسایل و چالش‌های زندگی به‌جای این‌که به حاشیه بپردازد به متن اهمیت می‌دهد، به‌جای آن‌که دنبال مقصر بگردد سعی در رفع تقصیر دارد، به‌جای آن‌که دنبال عیب‌جویی و بهانه‌گیری باشد در پی حمایت کردن و محبت کردن است. خلاصه هرچقدر بار اول اذیت شدم الان راضی‌ام. مثلا چند روز قبل خیلی حالم خراب بود. اصلا حال و حوصله نداشتم. روز بسیار بدی را پشت سر گذاشته بودم. از اول صبح که از خانه بیرون زدم بد بیاری پشت بد بیاری. از آن روزهای خاص که قرا نیست در آن اتفاق خوبی بیفتد یا انسان آرامش داشته باشد. خسته و کلافه مثل روح سرگردان خودم را به‌سختی به خانه رساندم.

    حتی نای درآوردن کفش‌هایم را نداشتم. هر طور بود پنجه پای راست را پشت پاشنه کفش چپ گذاشتم پایم را بیرون کشیدم و کفش را به گوشه‌ای پرت کردم. لنگ کفش دیگر را به خاطر ندارم چگونه از پایم خارج کردم. فقط می‌دانم تا کلید انداختم و داخل شدم فرزندم مثل همیشه به‌سرعت خودش را به سمت در رساند و هیجان‌زده شروع به شادمانی کرد. طفلک چون به دلیل مشغله کاری کم همدیگر را می‌بینیم وقتی زودتر به خانه می‌آیم حسابی به وجد می‌آید. از سروصدای بچه، همسرم متوجه حضور من شد. مثل همیشه فوراً به استقبالم آمد. باور کن نای پاسخ دادن به سلامش را نداشتم به‌سختی سرم را تکان دادم. از چهره‌ام حالم را خواند. کیفم را به گوشه‌ای انداختم و داخل اتاق خودم را روی تخت پرت کردم. پشت سرم آمد. کلامی با من حرف نزد.

    آن‌قدر حالم بد بود که نای تکان خوردن نداشتم و به‌سرعت به خواب رفتم. بعد از چند ساعت به یکباره از خوبی بیدار شدم. نمی‌دانستم شب است یا روز. به خودم که آمدم متوجه شدم پشت سرم وارد اتاق شده است. همه چراغ‌ها را خاموش کرده، جوراب‌هایم را درآورده، ملافه را رویم انداخته است و خانه در سکوت محض بود. از جایم بلند شدم در را که باز کردم به‌سرعت سراغم آمد گفت: عزیزم خوب خوابیدی؟ هنوز ننشسته بودم به من دمنوش آرامش بخشی داد. حالم خیلی بهتر بود. ازش پرسیدم ببخشید من اصلاً حال خوبی نداشتم نفهمیدم چه‌کار شد.

    لبخندی زد و گفت: تو باید بیشتر مراقب خودت باشی خیلی زحمتی می‌کشی. گفتم: نمی‌خواهی بپرسی چه شده است؟ گفت: اگر صلاح بدانی حتما برایم تعریف می‌کنی. برای من مهم این است که حالت خوب باشد و در آرامش باشی. هر جا کاری، کمکی از من ساخته بود حتما خبرم کن. بعد از خوردن دمنوش از سیر تا پیاز ماجراها را برایش تعریف کردم. کلی دلداری و مشورت داد و دیگر خیلی خوب شده بودم. می‌دانی رفیق همین‌که می‌فهمد کی و کجا چگونه رفتار کند بهترین نعمت است.

     

     

     

    برچسب ها

    نوشته های مشابه

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *