به گزارش نخست نیوز، ملیحه نوری_بلند شد از خانه بیرون رفت، بعد از ساعتی با یک گاری چوبی که چند سبد میوه و جعبهای شیرینی روی آن گذاشته بود برگشت به خونه.
آقا ابراهیم بین دروهمسایه شیرینی پخش کرد و یک کلاه آفتابی هم به پسر بیبی جان بهعنوان مشتلق داد، خلاصه که بساط شور و شعف در خانهبر پا بود، اومدن اقوام برای دادن چشمروشنی به خانم کوچولوی تازه به دنیا اومده خونه آقا ابراهیم رو شلوغ کرده بود.
پسربچهها کلی ذوق داشتن از دیدن خواهر کوچولو، هی میومدن دو روبرو گهواره ناز بانوی خونه، به هم میگفتن ببین چقدر دستاش کوچیکه،وای لباشو ببین، چقد چشاش درشته، و وای خدا چه نازه… چند روزی گذشت.
آقا بزرگ که پدر صدیقه خانم بود از روستا اومد،. آخه اون وقتا وسیله نقلیه خیلی کم بود و برای رفت و آمد کردن به شهر باید منتظر میشدن تا کی یه ماشین بره سمت روستا.
خلاصه آقابزرگ و خانوم جون با دستپر اومدن دیدن ناز بانوی خونه یه گوسفند چاقوچله آوردن واسه ناز بانو قربونی کنن و کلی خوردنیهای دیگه. شب شد و آقابزرگ گفت خب داماد عزیز اسم ناز بانو رو چی میزارین، تصمیم گرفتین ؟؟ میخام تو گوشش اذان بگم اسم رو هم توی گوشش بخونیم، از هر سری یه صدایی در اومد .
یکی گفت پری ،یکی گفت حوری، خلاصه هر کس یه چیز گفت. پسربچهها که کنار گهواره نوزاد بودن باهم حرف میزدن،رضا که داداش بزرگه بود به احمد گفت ببین چقدر نازه دستای نوزاد رو بوسید گفت وای چقدر بوی خوب میده مثه بوی گل میمونه .
احمد گفت بابا بزارین نازگل ، خیلی نازه و بوی گل میده. ولی نظر آقا ابراهیم و صدیقه خانم چیز دیگه ای بود.
آقا ابراهیم گفت : صدیقه جان تصمیم گرفته اسم دخترمون رو بزاره پروانه و منم روی حرفش ، یه کلمه نمی گم. آقابزرگ لبخندی زد و گفت: صلوات بفرستید. اینطوری شد که اسم دختر کوچولو رو گذاشتن پروانه.
دیدگاهتان را بنویسید