گروه زندگی؛ زینب نادعلی: «از نوجوانی بزرگترین سرگرمی من فضای مجازی بود. اصلا اگر کسی از زیر و بم فضای مجازی خبر نداشت. بچهها در مدرسه عقبمانده خطابش میکردند. هر روز میآمدند و درباره فلان بلاگر حرف میزدند یا دوست داشتند خودشان را شبیه آنها کنند و مثل همان ها لباس بپوشند. من هم از این قافله عقب نبودم. تمام زندگیام شده بود تقلید از یک بلاگر. اول فقط قشنگی عکس ها و حس و حال خوب صفحه اجتماعی اش مرا جذب کرد و بعد که به خودم آمدم. دیدم تغییرکردم و دارم مثل خانم بلاگر فکر و رفتار میکنم.» این ها را زهرا میگوید دختر 18 ساله ای که دوره نوجوانیِ پر فراز و نشیبی را پشت سر گذاشته. زهرا حاصل چند سال تجربه های تلخ و شیریناش را در این دو جمله خلاصه میکند:«نوجوانی دوره حساسی است و فضای مجازی واقعا روی نوجوان ها اثر مخرب دارد!»
این روزها دغدغه و مطالبه اصلی مردم در سامانه فارس من موضوع حجاب و محتوای فضای مجازی است. موضوعاتی که به همدیگر بیارتباط نیستند. شبکه های اجتماعی تبدیل شده به بستری برای ترویج و تشویق به بیحجابی. از طرفی نوجوان ها بیشتر وقتشان را صرف فضای مجازی و شبکههای اجتماعی میکنند و از محتوای آن تأثیر میپذیرند. روایت زندگی زهرا، مصداق بارزی از این تاثیرپذیری و اثرگذاری مخرب دارد. او زندگیاش را اینطور روایت میکند:
«عکس تزئینی است.»
قولی که به امام رضا دادم
«۱۰ سالم که بود برای زیارت امام رضا به مشهد رفتیم. برای اولین بار آنجا چادر سر کردم. ذوق داشتم. خودم را که با چادر در آینه دیدم خیلی به دلم نشست. احساس میکردم بزرگ شدم. مادرم ذوق و علاقه من را که دید. درباره چادر و حجاب برایم حرف زد. حرف هایش را قبول داشتم. گفت: «زهرا جان اگر دوست داری همینجا به امام رضا(ع) قول بده و محجبه شو!» نگاه کردم به ضریح امام رضا(ع). چادرم را جلوتر کشیدم و رویم را محکم گرفتم. میخواستم در چشمهای امام رضا(ع) خانمتر جلوه کنم. همانجا با آقا قول وقرار گذاشتم که چادر به سر کنم. از آن به بعد هر کجا که میرفتم چادرم همراهم بود.»
احساس میکردم آدم ضعیفی هستم!
«۵ سال از عهد من با امام رضا گذشت و من ۱۵ ساله شدم. آن زمان بیشتر وقتم را در فضای مجازی میگذراندم.کارم شده بود دنبال کردن زندگی بلاگرها. یکی از آنها را خیلی دوست داشتم و الگوی خودم قرار داده بودم. پوشش باز و روابط آزادشان نگاه مرا کاملا تغییر داده بود. دیگر حس خوبی به چادرم نداشتم. فکر میکردم این چادر مرا محدود میکند. فکر میکردم با چادر نمیشود رفت گردش، پارک، کافیشاپ و… احساس میکردم آدم ضعیفی هستم! رنگ و لعاب زندگی خانم بلاگر طوری مرا به خود جذب کرده بود که دلم میخواست هر طور شده از شر چادرم خلاص شوم. یک طرف قول و قرارم با امام رضا بود و یک طرف رؤیای شیرین آزادی و راحتیای که فضای مجازی برایم ساخته بود. دودل بودم. هنوز نمیدانستم چه کار کنم.»
دلت پاک باشه حجاب که مهم نیست!
«بالاخره تصمیمام را گرفتم. همهچیز از یک جمله شروع شد.«دلت پاک باشه حجاب که مهم نیست!» این را دوستانم میگفتند. چادر که به سر میکردم و حجاب که داشتم. میگفتند: «زهرا چرا خودت را اسیر چادر کردی. خدا به دل آدمها نگاه میکند. دلت پاک باشد چادر که مهم نیست.» همین حرفها باعث شد من تبدیل به چیزی شوم که نباید. چادر را گذاشتم کنار و تبدیل شدم به یک زهرای دیگر!»
شده بودم شاخ مدرسه!
«چادرم را برداشته بودم، اما کافی نبود. هنوز مانده بود تا رضایت دوستانم و تبدیل شدن به آدم هایی که در فضای مجازی بودند. من همیشه میگویم فضای مجازی اثرگذاری زیادی بر نوجوان ها دارد و من هم در آن سن به شدت تحتتاثیر آن فضا بودم. لباس پوشیدنم تغییر کرد. یک روز لباس های جذب میپوشیدم و یک روز دیگر به قول خودمان تیپ لش میزدم. نگاه میکردم و میدیدم الان در فضای مجازی چه لباسی مد شده و منم سعی میکردم همانطوری لباس بپوشم. در ۱۶ سالگی موهایم را رنگ کردم. شده بودم شاخ مدرسه!»
«عکس تزئینی است»بسیاری از نوجوان ها با دیدن عکس بلاگرها ظاهر زندگی آنها را با واقعیت زندگی خودشان مقایسه می کنند.
از ادبیاتش خندهام میگیرد. شاخ، گنگ و…نمیخواهم تغیرشان دهم. این واژهها سوغات فضای مجازی است. با نوجوانها و جوانهای این دوره که همکلام شوید چیزهای عجیب و غریبتری هم خواهید شنید. زبان فارسی هم جزء همان ارزشهایی است که فضای مجازی به غارت برده. چیزی نمیگویم میگذارم همانطور که میخواهد روایتش را بازگو کند. ادامه میدهد.
جوانی کردن یعنی این!
«دورم شلوغ شده بود. کلی دوست جدید پیدا کرده بودم. احساس میکردم خیلی مهم هستم. اعتماد به نفسم رفته بود بالا و به شدت مغرور شده بودم. با دوستانم هر روز میرفتم گردش. عصرها بعد از مدرسه میرفتیم پارک. لباس آستین کوتاه میپوشیدم و موهایم را میریختم روی شانه هایم. ژست های گنگ میگرفتیم و عکس میگرفتیم. درست مثل همان هایی که در فضای مجازی دیده بودم. فکر میکردم جوانی کردن یعنی این! با خودم میگفتم دخترهای چادری چه میفهمند از جوانی کردن و خوشگذرانی، وقتی همیشه افسرده اند!»
رقابت برای جلب توجه!
«لباس پوشیدنم هر روز بدتر میشد. از اینکه مردهای نامحرم به من نگاه میکردند. از اینکه پسرها به سمت من جلب میشدند. خوشم میآمد. اصلا این موضوع تبدیل شده بود به یک رقابت بین من و دوستانم! جلب توجه و نگاه ها به من، آن زمان تاییدی بود به زیباییام و به من اعتماد به نفس میداد. فکر میکردم با چادر زشت بودم و حالا خیلی قشنگترم! توجیهام هم برای همه رفتارهایم همین بود دلت پاک باشد کافیه!»
وقتی از خانوادهام دور شدم
«در تمام این مدت مادرم خیلی اذیت شد. حرص میخورد و میگفت: «زهرا دست بردار. اینطور لباس پوشیدنت درست نیست». اما کی گوش میکرد؟! تازه خوشم آمده بود از اینجور لباس پوشیدن. احساس ارزش میکردم! پدر و مادرم ناراضی بودند اما چیزی را به من تحمیل نمیکردند. نمیخواستند با زور و اجبار، کاری کنند که من بیشتر ازحجاب فاصله بگیرم.
هر بار میخواستم لباس بخرم با مادرم دعوایم میشد. من کوتاه ترین و بازترین مانتو را انتخاب میکردم و او میگفت:« نه زهرا یک مانتو بهتر بخر این لباس ها اصلا مناسب تو نیست». از آن روز به بعد تصمیم گرفتم دیگر با مادرم به بازار نروم. ترجیح دادم تنهایی خرید کنم. حوصله نصیحتهایش را نداشتم. خودم میرفتم و همانی را میخریدم که دلم میخواست. کسی هم نمیتوانست حرفی بزند، اما قصه به همین جا ختم نشد. منی که تا قبل از این ماجراها رابطه خوبی با مادرم داشتم. حالا حتی با او بیرون هم نمیرفتم. نمیخواستم نصیحت هایش را بشنوم. من از کودکی نسبت به هم سن وسال هایم جثه بزرگتری داشتم و همین باعث میشد مادرم بیشتر حرص بخورد. هربار میرفتیم بیرون میگفت:« زهرا جان لطفا روسریات را بنداز روی سرت! جلوی مانتویت را ببند دختر قشنگم. زهرا لباست خیلی کوتاه است.» ارتباطم با مادرم هر روز کمتر میشد و حالا داشتم به لطف فضای مجازی خانواده ام را هم از خودم دور میکردم.»
عکس تزئینی است
فکر میکردم تکراری شدم
«۴ سال گذشت دیگر خسته شده بودم! دیگر آن اعتماد به نفس را نداشتم. فکر میکردم تکراری شدم. از بس برای جلب توجه خودم را اذیت کرده بودم. ذهنم آرام نبود. اصلاً آرامش نداشتم. احساس میکردم از خدا دور شدم و صدای من را نمیشنود. انگار دیگر تاریخ انقضاء جمله دلت پاک باشد حجاب مهم نیست برای من گذشته بود. پرخاشگر شده بودم. نمیتوانستم حتی چند ثانیه خانوادهام را تحمل کنم. به پوچی رسیده بودم و حتی دلم میخواست زندگیام تمام شود. افسردگی گرفته بودم. دیگر بیرون نمیرفتم. دلم میخواست در خانه بمانم و جایی نروم.»
از حرف مردم میترسیدم
«مادرم حالم را که دید. مشکلم را فهمید. کلی برایم حرف زد و پیشنهاد داد اگر دوست دارم دوباره مثل قدیم محجبه شوم. شاید حالم بهتر شد. خیلی دلم میخواست برگردم به همان روزها. این زهرایی را که بدون ترمز میرفت جلو را اصلا نمیشناختم. افتاده بودم داخل گردابی که هرچه بیشتر دلم میخواست دیده شوم. پایینتر میرفتم. میخواستم باحجاب شوم. اما از حرف های مردم میترسیدم. با مادرم میگفتم:« من اگر چادری بشوم مردم دربارهام چه فکری میکنند. نمیگویند این دختر تکلیفش با خودش مشخص نیست؟! یک روز چادرش را برمیدارد و یک روز سرش میکند؟!» میترسیدم دوستانم مرا ترک کنند. مادرم شده بود سنگ صبورم. درد دل میکردم و از حال و روز خرابم میگفتم. او هم تشویقم میکرد و امید میداد که چیزی نشده و دوباره حالم خوب میشود.»
چیشد که محجبه شدی؟!
«دوست داشتم اگر بر ترسهایم غلبه کردم و چادری شدم طوری باشد که با هر حرف و عکسی نلغزم. بتوانم از چادرم دفاع کنم و هیچ وقت زمین نگذارمش. به همین خاطر کتابخواندنهایم و تحقیقکردنهایم شروع شد. یکی از همکلاسیهایم بهتازگی محجبه شده بود. قبلاً شرایط مشابه من را داشت. فکر کردم باید با او هم حرف بزنم. پیام دادم و بعد از حرفهای معمول، پرسیدم: چیشد که چادری شدی؟!
حرف برای گفتن زیاد داشت، اما من از تمام حرفهایش فقط این جمله را میخواستم. من با چادر آرامش بیشتری دارم. سؤالهای زیادی داشتم. دوستات چی؟! دوستات ترکت نکردند؟! کسی پشت سرت حرفی نزد؟! مسخرهات نکردند؟! رقیه گفت:«اگر چادر را برای رضای خدا و آرامش خودت سر میکنی پس حرف دیگران نباید مهم باشد اما اگر بخاطر دیگران سر میکنی که هیچی…». گفتم نه رقیه برای خدا و خودم میخواهم بپوشم نه برای دیگران! برایم دعا کن رقیه اگر حضرت زهرا(س) به من هم عنایت کند محجبه میشوم. همین حرف ها باعث شد من و رقیه با هم صمیمی شویم. تقریباً هر چند روز یک بار با هم صحبت میکردیم. رقیه اصرار داشت همراهش بروم تعزیه اجرا کنم. میگفت قصه تحولش از همین تعزیه ها شروع شده. دلم میخواست بروم اما هر بار اتفاقی پیش میآمد که نمیشد. صحبت های رقیه مرا ترغیب میکرد به تصمیمی که گرفته بودم. یک بار خیلی دلم شکست. گفت وقتی محجبه شده اهل بیت(ع) عنایت کردند و رفته کربلا.»
برایم مادری کن!
«متوسل شدم به حضرت زهرا سلام الله علیها. دو سالم که بود مادرم را از دست دادم. همسر پدرم برای من و خواهرهایم مادری کرد و من خیلی دوستش دارم. اما با این حال همیشه جای خالی مادرم را احساس میکنم. شنیده بودم حضرت زهرا سلامالله علیها به کسانی که مادر ندارند عنایت ویژهتری دارد. ایام فاطمیه بود. ولی من نمیدانستم. به دلم افتاد متوسل شوم به حضرت زهرا سلام الله علیها. گفتم: « خانم من مادر ندارم. میگویند شما برای آنهایی که مادر ندارند مادری میکنید. خودتان کمکم کنید. دستم را بگیرید و یک راهی نشانم بدهید که انسان درستی بشوم. من را از این میل به گناه و ترس از حرف مردم نجات بدهید.» چند روز از درد و دلم با حضرت زهرا گذشته بود که رقیه زنگ زد و گفت:« زهرا باهم بریم تعزیه حضرت فاطمه؟» فکر کردم مثل همیشه نمیشود. از مادرم اجازه گرفتم و رفتم.همین تعزیه برایم نشانه بود. احساس کردم حضرت زهرا سلام الله علیها صدایم را شنیده. توبه کردم و از آن روز به بعد چادرم همیشه همراهم است.»
فریب رنگ و لعاب فضای مجازی را نخورید!
«میخواستم خودسازی کنم چادر به تنهایی کافی نبود. بیشتر وقتم صرف کتاب خواندن و مسجد و جلسات هفتگی میشد. کنایه ها هم کمکم شروع شد. میگفتند:« مغزت را شستشو دادند. بس است چرا چادر سر میکنی. دختر که چادر نمیپوشد چادر برای پیرزنهاست.» برایم اهمیتی نداشت حرفهایشان. من هر دو راه را امتحان کرده بودم و مطمئن بودم پوشش درستی را انتخاب کردم. همیشه میگویم نوجوانی زمان خیلی حساسی است. اگر انسان حواسش نباشد شاید به کلی مسیرش تغییر کند. مخصوصاً که فضای مجازی هم به شدت تأثیرگذار است.»
گاهی وقتی فرصتی پیش میآید. به کسانی که در مسیر مشابه من پا گذاشتند میگویم:« این مسیری که میروید را من تا انتها رفتهام. هیچ چیز نیست جز اینکه مثل من یک روز به خودت میآیی و میبینی آنقدر خودت را صرف جلب نظر و نگاه دیگران کردی که به پوچی رسیدی! فریب فضای مجازی و عکس ها و روابط خوش رنگ و لعابش را نخورید. زندگی حقیقی فرق دارد!»
میپرسم این روزها ارتباط تان با فضای مجازی چهطور است؟! میگوید: «بعد از اتفاقی که برایم افتاد تصمیم گرفتم فعالیتم را بیشتر کنم اما در راستای مثبت و همانطور که حضرت آقا گفتند فعالیت کنم. همیشه میگویم اگر یک نفر هم تلنگری برایش بشود و برگردد تمام رسالت من انجام شده.»
جواب همه پرسش هایم را گرفتهام فقط یک چیز مانده. میپرسم شما که چنین تجربه ای داشتی واقعاً دلت پاک باشه کافیه؟! لبخند مینشیند گوشه لبش و میگوید: «نه! وقتی این همه نگاه ناپاک را به خودت جلب میکنی دیگر دل پاکی نمیماند!»
انتهای پیام/
دیدگاهتان را بنویسید