به گزارش نخست نیوز ، دکتر مهدی یاراحمدی خراسانی
شادی جایزه نیست ؛ تصمیم است
شاید از همان روزی که فهمیدم همهچیز قرار نیست درست شود. شاید هم از صبحی که برای بار چندم، بدون هیچ دلیلی، چای را با لبخند نوشیدم ، بااینکه حساب بانکیام خالی بود و امیدی به حل شدن گرهها نداشتم. عجیب است، نه؟ چطور ممکن است آدم در دلآشوب ، آرام بماند؟ راستش، مدتی فکر میکردم شادی یک پاداش است. مثل جایزهای که وقتی کارت خوب بود، دنیا به تو هدیه میکند. ولی بعد ، با گذر سالها ، با دردهای خودم ، با از دست دادنها ، فهمیدم شادی جایزه نیست ؛ تصمیم است. انتخابی است که هرروز باید گرفت. حتی وقتی همهچیز برخلاف میل توست.
به تجربه یاد گرفتم که رنج، مهمان همیشگی است. فقط لباسش را عوض میکند. گاهی فقر است، گاهی بیماری ، گاهی بیانگیزگی، گاهی فقط خستگی از خودت. فکر نکنید آدم وقتی میخندد، بیدرد است. گاهی فقط انتخاب کرده صدایش را بهجای ناله، در قالب خنده آزاد کند. مادرم همیشه میگفت: «خوشحال بودن هنر نیست، ولی شاد ماندن وسط مصیبت، چرا». آن روزها نمیفهمیدم چه میگوید. اما حالا، در این روزهای سختی که گرانی و بیثباتی و بیخبری از آینده، گلو را فشار میدهد، جملهاش شده یک نقشه؛ مثل نخی که از میان سنگها رد میشود و راه را نشان میدهد.
جادوی چیزهای کوچک
یاد گرفتهام لحظههای خوب را خودم بسازم. منتظر چیزی نمیمانم. چای را با دقت میریزم، نان را آرام تُست میکنم، موسیقی پخش میکنم حتی اگر گوشم با صدای افکارم پر باشد. مینویسم. راه میروم. با دوستم درد دل میکنم، بااینکه هیچکدام نمیدانیم راهحل چیست. همین کارهای کوچک است که مرا سرپا نگه میدارد. گاهی هم گریه میکنم. بله، از همان گریههایی که صورتت را میسوزاند. اما بعدش، بلند میشوم. چون فهمیدهام این زندگی، با همه درهمریختگیاش، بازهم تنها چیزی است که دارم. نمیخواهم فقط زنده بمانم؛ میخواهم زندگی کنم. حتی اگر لباسم کهنه باشد، حتی اگر خبرهای بد، پشتهم بیایند.
زندگی قرار نیست عادلانه باشد. این جمله شاید تلخ باشد، اما در دلش نوعی رهایی هم هست. وقتی میفهمی که عدالت کامل، سهم زمین نیست، سبکتر میشوی. دیگر همه تلخیها را شخصی نمیکنی. دنیا علیه تو نیست، فقط بینظمتر از آن است که تصور میکردی. کمکم یاد میگیری از چیزهای کوچک لذت ببری. نور خورشید روی ملافه، صدای باران روی شیشه، یا حتی یک لبخند ساده از رهگذری غریبه. یاد میگیری زندگی را در لحظههای معمولی و بیادعا پیدا کنی. همان لحظههایی که اگر حواست نباشد، از کنارت میگذرند.
انتخابی که هر صبح باید تکرار شود
و اینجاست که آرامآرام، بدون معجزه، بیآنکه چیزی در ظاهر تغییر کند، حس میکنی هنوز زندهای؛ نهفقط ازنظر بیولوژیکی، بلکه از درون. هنوز امید هست. هنوز چای هست. هنوز میتوان نشست، نگاه کرد، نفس کشید، و گفت: “من هنوز اینجا هستم.” شاید مهمترین درسی که گرفتم، این است: امید، یک تصمیم روزانه است، نه احساس لحظهای. حتی وقتی دنیا بیمزه است، حتی وقتی همهچیز سخت است، میتوان به احترام خودت، بازهم چای را دمکنی. بازهم لبخند بزنی. بازهم دستت را دراز کنی بهسوی زندگی.
آدمهایی که این را بلد میشوند، دیگر منتظر بهبود اوضاع نمیمانند؛ خودشان حال دنیا را کمی بهتر میکنند. کمکم یاد میگیری از نور روی ملافه لذت ببری، از صدای باران، از زندهبودن و نفس کشیده بهظاهر سادهات. صبحها هنوز چای میخورم. نه چون همهچیز خوب است؛ چون هنوز من هستم. هنوز میتوانم.
دیدگاهتان را بنویسید