نخست نیوز- خستگیمان طوری بود که برای یافتن موکب مناسب سخت نگرفتیم و داخل موکبی نسبتا کوچک، همین که دریافتیم یک جای خواب در قسمت مردان و یک جا در قسمت خانمها یافت میشود، مستقر شدیم. جای خوابم تقریبا انتهای سالن موکب، نزدیک به فضای بیرونی آن بود که خدام موکب مشغول آشپزی بودند. زود خوابم برد. یک ساعت بعد با سر و صدای یکنواخت دو جوجه کفتر بغل گوشم، بیدار شدم. دوباره چشمان را بستم ولی جوجهها دست بردار نبودند و با نوکشان اول به کف پایم و سپس به سر و کلهام تقه میزدند. لاجرم نشستم. از بدنم بالا آمدند و روی دستانم نشستند. کمی نان خشک از کوله درآورده و در نوکشان گذاشتم و بعد ظرف کوچک آب را بهسمت شان گرفتم تا رفع تشنگی کنند. ولی دستبردار نبودند و نمیگذاشتند دوباره بخوابم. در این اثنا پتو از روی نفری که سمت چپم خوابیده بود کنار افتاد. پشتش به من بود. متوجه شدم جوانی است با وضعیت جسمانی بسیار خاص! چیزی شبیه مرحوم «سیامک رحماند».
بدنی بسیار فربه شاید ۱۴۰ کیلو وزن و حدود ۱۲۰ سانتیمتر قد، افلیج کامل، با دستان و پاهایی کوتاه. بیدار شده بود ولی بهخاطر شرایط جسمی نمیتوانست خود را تکان دهد، فقط توانست یکی از دستانش را از زیر بدن به سمت من بیرون آورد و انگشتانش را تکان دهد تا دو جوجه کفتر را به سوی خود دعوت کند! جوجهها به سوی او دویدند و با انگشتانش مشغول بازی شدند.
دراز کشیدم و خوابیدم. نزدیک اذان ظهر، پا شدم وضو بگیرم. او را در بستر ندیدم. بیرون که آمدم دیدمش روی صندلی چرخدار نشسته، وضو گرفته و هنوز آستینهایش بالاست، در حال تماشای جنب و جوش آشپزهای موکب. از نماز جماعت موکب که به بستر برگشتم، دیدمش به سمت راست خوابیده، چشمانش باز است و لبانش تکان میخورد. یکی از خادمان موکب موزی آورد و کنارش گذاشت. شکلاتی را باز کردم و نزدیک لبانش بردم تا بخورد، همان خادم به عربی گفت: «لا، لا، الان فیالصلاه» و تازه متوجه شدم دارد نماز میخواند. زیر چشمی نماز خواندنش را میپاییدم. بسیار آهسته، با تمرکز و تأنی خاص با خدا راز و نیاز میکرد. وقتی سر و بدنش را توانست کمی به سمت جلو خم کند، فهمیدم در حال رکوع است، رکوعی که حدود ۳۰ ثانیه طول کشید. بعد برای اینکه به سجده رود چند بار بدنش را به عقب و جلو تکان داد تا توانست به رو بیفتد و پیشانیاش روی مهر قرار گیرد، پس از حدود یک دقیقه باز بهزحمت سرش را برای لحظاتی از مهر جدا کرد و باز روی مهر افتاد. نمازش شاید بیشتر از بیست دقیقه طول کشید.
شکلات را در دهانش گذاشتم، با چشمان و تکان دادن لبان تشکر کرد و موزی را که کنارش بود به سمتم گرفت. تشکر کردم و نپذیرفتم. حدود ساعت ۱۶:۳۰ که بیدار شدم، کنارم ندیدمش. برای ادامه پیادهروی با صندلی چرخدارش رفته بود، و من ناراحت از اینکه نه مجال خداحافظی از او را یافتم و نه عکسی بهیادگار. و درسی که مرا آموخت: برای شکرگزار بودن و برای پای در مسیر زیارت حسین گذاشتن، عشق بالاترین بهانه است و هیچ محدودیت جسمی، نمیتواند سالک را از شکرگزاری معبود و رهپویی عشق بازدارد.
دکتر علی اصغر محکی
دولت کشور را کاملا رها کرده!






دیدگاهتان را بنویسید