به گزارش نخست نیوز, جواد لگزیان
همسفر با ایرانمهر
عصرها دوچرخه آبیرنگم را برمیداشتم و رکاب زنان خودم را میرساندم به این محله شلوغ که از هر طرفش طنین صدایی خوشآواز، دعوتی بود به سفری: زابل، زاهدان، نیشابور، آمل، بابل، رشت…. و اینگونه بود که به وقت انشا به جای دکتر و مهندس گفتم، دوست دارم در ترمینال کار کنم و شدم تابلوی دبیرستان و کلی حرف و حکایت درباره این تصمیم عجیب و غریب.
باور کنید هنوز که هنوز است تنها دلخوشی من قدم زدن در همین خیابان پرخاطره است و شوق همسفر شدن با آدمهای اهل دل و صفای آن روزگاران رفته. اینها را گفتم تا برسیم به یک کتاب خوب که طعم آن روزهای کهن را در دلم زنده کرد و دوباره مرا به آن محلههای باشکوه قدیمی برد و باز با دوچرخهای آبیرنگ راهی کوچههای نخریسی کرد تا یاد آن محله و نامهای شرکتهای مسافربری پرخاطره قدیمی مثل اتوشهپر، ایرانپیما، گیتینورد، میهنتور و اتوبوسهای رنگارنگ و آدمهای باصفا را یادآور شود و البته همسفری آشنا را به فهرست خوبها مهمان کند: ایرانمهر.
داستان برف زمستانی
«برف تابستانی و هفت ثانیه سکوت عشق» همچون همه عاشقانهها با روایتی دلانگیز و لطیف آغاز میشود اما ناگهان بهمنی از تنهایی ما را در فضایی تلخ و نفسگیر رها میکند. «علیرضا محمودی ایرانمهر» این بار هم توانسته است سبک منحصربهفرد خود را به نمایش بگذارد و به گونهای اسرارآمیز شادی و اندوه و سکوت احساس بیهمتایی چون عشق را تصویر کند.
ایرانمهر در ابتدای داستان جغرافیای ناشناخته باغی را به توصیف درمیآورد که در کودکی او را از رفت و آمد به سمت انتهای آن زنهار داده بودند، باغی رازآلود که در جریان یک مهمانی در آن عشق رخ خواهد داد. عشقی که نقطهای بس گرامی را در قلب تکان میدهد و ما را به باغی مهآلود پشت ایستگاه راهآهن مشهد پرتاب میکند.
عاشق هفت ساله که به نظرش همهی آدمها موجودات عجیب و بیگانهایاند که فقط حضور دارند و هیچ ربط مشخصی به او پیدا نمیکنند، به ناگاه کاشف فرشتهای میشود که اولین آدم و شاید تنها موجود زندهای است که زندگیش به او ربط پیدا میکند. اما روزگار بازیهای کودکانه و عاشقانه به زودی پایان مییابد و فرشته قصه عشق به غربت میرود و بعد به کلی گم میشود. و بعد فرشتهای دیگر این بار در کوهسنگی مشهد پیدا میشود و باز ماجرایی دیگر، این بار با قراری به یاد ماندنی در یکی از جاودانه بناها و نهادهای شهر: سینما آفریقا.
تجربه معنویتی بیریا
برف زمستانی در فضاسازی از شهر مشهد بسیار موفق عمل کرده است تا آنجا که در روایتی بیتکرار با نثری بیریا و زیبا در تصویرآفرینی از احساس معنوی به فراز رفیع شهر، حرم مطهر، سطرهایی به یاد ماندنی آفریده است:
«مادر فرشته چندین بار ما را با خود به حرم برد. رفتن به داخل حرم همراه فرشته و مادرش مراسمی تمام عیار و باشکوه بود که نصف روز طول میکشید. باید وضو میگرفتیم، از فضاهایی تو در تو میگذشتیم و بعد هم من از در مخصوص مردها داخل میشدم و کفشهایم را به کفشداری تحویل میدادم و به جایش ژتونی چوبی میگرفتم تا بعد که برگشتم بتوانم کفشهایم را تحویل بگیرم. سپس وارد تالارهای آینهکاریشده میشدم که ضریح طلایی در انتهای آن قرار داشت. فرشته و مادرش هم که هر دو چادری سفید پوشیده بودند از دری دیگر وارد میشدند. من گوشهای می نشستم و کتابچه نازک زیارتنامهای را میخواندم. در زبان عربی هم مثل انگلیسی قوی بودم و نیازی نبود برای فهمیدن معنای کلمات ترجمهی آن را بخوانم. خواندن کتابچه نزدیک یک ساعت طول میکشید. در لحظات زیادی میتوانستم فرشته و مادرش را مجسم کنم که مثل من زیر یکی از رواقهای آینهکاریشده و پرنور نشستهاند و زیارتنامه میخوانند و بعد دعا میکنند. هر بار که از حرم باز میگشتیم احساس نزدیک بودن بیشتر به فرشته و مادرش داشتم. احساس نزدیک بودن بیشتری نسبت به هر چیز در جهان و خود جهان داشتم.»
داستان بلند «برف تابستانی و هفت ثانیه سکوت عشق» نوشته علیرضا محمودی ایرانمهر را نشر چشمه در ۱۰۱ صفحه منتشر و راهی بازار نشر کرده است.
دیدگاهتان را بنویسید