به گزارش نخست نیوز، غلامرضا بنی اسدی_اگر از مساحت دستها چشم میپوشیدی، به دشتِ خشکیدهای میمانست که دیگر توان کاشت و داشت نداشت چه رسد به “برداشت”. دلم میگرفت وقتی دستهایش را میدیدم. از برخی ترکها، خون بیرون میزد و او مجبور بود با شیره درختِ سنجد بهجای پماد و تکهای پارچه بهجای باند، آن را ببندد. دستهایش مثل کویر خشک بود اما بازهم باید کار میکرد. با همان دستها هم باید کار میکرد. باید خویش به دل زمینی میزد که مثل دستانش خُشک بودند. باید به درختانی کمی رسید که باز مثل دستهایش، دلشان لک میزد برای گذر آب از جویبار اما… اما انگار زمین و درختها هم مثل دستهای پدر بودند. هر سه پیر میشدند بیآنکه نهالی جوانه بزند. حکایت روستای ما این بود. هر بچه تا دبستان را تمام میکرد راهی شهر میشد. بیبازگشت هم میرفت. حتی بازنشستگی همراهشان را -برای ماندن- به روستا کج نمیکرد. درختها هم از نفس میافتادند مثل قنات که جای خروجی 10 اینچی آب، بهاندازه یک شیری آب بیشتر بیرون نمیآید. حالا باید از جای دیگر آب گرفت و با تانکر پای درختها رساند تا بعد از پدر آنها هم نمیرند. از آن سه پیر فعلا فقط درختها ماندهاند و بهسختی نفس میکشند. پدر نیست. زمین از عطش مرده است و فقط تعدادی درختِ کمرمق مانده است. نمیدانم چرا حکایت به اینجا رسید. میخواستم دستهای هزار ترک پدر را ببوسم و به نسل امروز و هرکس سایه پدر را بالای سر دارد بگویم، دستهای پدر بوسیدنی است. غفلت نکنید چون حسرت ابدی به دنبال دارد. پدر را هرکه هست با هر سطح سواد و جایگاه و دارایی، عظمت چون مقام توحید است که حضرت احد واحد درآیات متعدد قرآن، “لاتشرک بالله” را با “وبالوالدینِ احسانا” آورده است. والدین را و بهویژه این بار پدران را قدر بدانیم. تقریرِ تقدیر انسان به برکت دعای پدر عزتمندانه رقم میخورد.
دیدگاهتان را بنویسید