×
×
جدیدترین‌‌ها

طنینِ بی‌صدای عشق

  • کد نوشته: 50059
  • ۰۸ مهر ۱۴۰۱
  • «تشنج» و «از کار افتادگی عصب شنوایی در روزهای بمباران»، "صداها" را از آنها ربوده؛ برای یکی در ۸ ماهگی و برای دیگری را در دوران جنینی؛ هردویشان اما با یک زبان مشترک سخن می‌گویند؛‌ زبانی که حالا دنیایشان را به هم پیوند زده برای روزهای عاشقیِ آن‌هم بدون آوا.
    طنینِ بی‌صدای عشق

    به گزارش نخست نیوز ، ۳۴ سال دارند، علت ناشنوایی هردویشان، علتی به جزء مسائل ژنتیک است. “مریم” ۸ ماهه بوده که یک شب بر اثر تب شدید و تشنج، گوش او عفونت می‌کند و ناشنوا می‌شود. “امیر” اما در دوران جنینی بر اثر بمباران در روزهای جنگ، عصب شنوایی‌اش از کار می‌افتد و ناشنوا متولد می‌شود. هردو آنها اکنون ۱۰ درصد شنوایی دارند. رشته تحصیلی‌شان تربیت‌بدنی بوده و چندین حکم قهرمانی در رشته ورزشی دو میدانی در کارنامه ورزشی‌شان کسب کرده‌اند، اما برخلاف علاقه زیاد به ورزش، اکنون “امیر” کار مونتاژ طلا می‌کند و “مریم” هم خانه‌داری.

    داستان زندگی‌شان در اوایل دهه ۱۳۹۰ به هم پیوند خورده است؛ همانجایی که خود را برای مسابقات کشوری دو میدانی ناشنوایان آماده می‌کردند اما حتی تصورش را هم نداشتند قرار است بعد از این روزهای تمرین، هم‌مسیر زندگی‌ یکدیگر باشند. اکنون سه سال است که با تولد فرزندشان “آراد” به خانواده‌ای سه نفره تبدیل شده‌اند؛ فرزندی که از پیش از تولدش “مریم” دلواپس از این بوده که او هم ناشنوا باشد، ولی در روز تولدش این دلواپسی‌ها و نگرانی‌ها رنگ‌ می‌بازد و متوجه می‌شود که فرزندش برخلاف این نگرانی‌ها شنوایی کامل دارد.

    طنینِ بی‌صدای عاشقی

    مهمان خانه “امیر” و “مریم”

    مریم و امیر ساکن خانه‌ای قدیمی در کوچه‌ای بن‌بست در دل یکی از خیابان‌های شرقی تهران هستند که در طبقه دوم آن مادر و پدر “امیر” زندگی می‌کنند؛ خانه‌ای که در آستانه روز جهانی ناشنوایان، مهمان آن شدیم. گفت‌وگویمان با همراهی خواهر بزرگتر “امیر”، “سمیرا” برای ترجمه زبان اشاره و در اتاق بزرگی که یک گوشه آن به لوازم اتاق خواب “امیر” و “مریم” اختصاص دارد و گوشه دیگرش با مبلمان چیده شده است، شکل می‌گیرد.

    “امیر” سه برادر و یک خواهر دارد که همه آنها دارای شنوایی کامل هستند؛ به جز او. علت ناشنوایی‌اش به دورانی برمی‌گردد که مادرش او را باردار بوده است؛ دوران جنگ. «مشکل ناشنوایی من از زمانی بود که مادرم باردار بود؛ زمان جنگ. در نیروی هوایی خیابان پیروزی بمب زدن و مادرم پرتاب شد و در اثر اون پرتاب عصب شنوایی من از کار افتاد و من ناشنوا شدم. وقتی به دنیا اومدم ناشنوا بودم. خیلی برام سخت بود چون صداها رو نشنیده بودم. یواش یواش من رو بردن گفتار درمانی؛ با حروف آشنا شدم و حروف رو یاد گرفتم تا بتونم با دیگران ارتباط برقرار کنم. وقتی ۷ سالم شد و مقداری گفتار درمانی یاد گرفته بودم، وارد مدرسه و با حروف الفبا آشنا شدم و تازه تونستم ارتباط برقرار کنم. زمان بچگیم چون من ناشنوا بودم و بقیه دوستام شنوا بودن برای ارتباط گرفتن خیلی اذیت می‌شدم؛ همه‌اش منو مسخره می‌کردن، باهام دعوام می‌کردن. به خاطر همین خیلی بهم سخت گذشت چون اطرافیان همه شنوا بودن و فقط من ناشنوا بودم. وقتی وارد راهنمایی شدم، چون همه بچه‌ها مثل خودم بودن دیگه خیلی عادت کرده بودم و برای ارتباط برقرار کردن راحت بودم. توی مدرسه همه ناشنوا بودیم و با ما با زبان اشاره صحبت می‌کردن. اومدم دبیرستان و دیپلم گرفتم و هیچ مشکلی از نظر ارتباطی نداشتم. بعد وارد دانشگاه شدم که آغاز مشکلاتم بوده.»

    از دوران کودکی “امیر” و نحوه ارتباطش با خواهر و برادرانش می‌پرسیم. “امیر” با زبان اشاره پاسخ‌مان را می‌دهد؛ پاسخی که وقتی سمیرا می‌خواهد برایمان ترجمه کند لبخندی دلسوزانه بر لبانش نقش می‌بندد و پاسخ “امیر” را اینگونه منتقل می‌کند: «من سه برادر دارم و روابطشون با من خیلی خوب بوده اما با زبان اشاره نمی‌تونستن با من کار کنن. اما خواهرم که هم روابطش خوب بوده باهام و هم خیلی خوب با من با زبان اشاره صحبت می‌کرد.»

    طنینِ بی‌صدای عاشقی

    سمیرا در تکمیل صحبت‌های برادرش بغضی مهمان راه گلویش می‌شود. از مرکز گفتاردرمانی می‌گوید که نزدیک‌ترین آن به محل زندگی‌شان یعنی تهران، کیانشهر بوده و مادرش باید برای گفتاردرمانی برادر ۲ ساله‌اش هفته‌ای دوبار این راه طولانی را طی می‌کرده. «من ۷ سالم بود که “امیر” به دنیا اومد به خاطر همین وقتی دیدم ناشنواست دوران کودکیم اونجا تموم شد؛ دیگه بازی نمی‌کردم. همین الان هم که به این سن رسیدم دیگه بازی دوست ندارم. درصورتی که باید بتونم با بچه‌هام بازی کنم. احساس کردم که یک ستونم برای خانواده و باید کمک پدر و مادرم باشم و یادمه کلاس چهارم بودم؛ چون دوستش داشتم، زمان‌هایی می‌شد که می‌گفتم امروز مدرسه تعطیله و نمی‌رم؛ به خاطر اینکه با مامانم برم کیانشهر، اونجا زبان اشاره رو یاد بگیرم که بتونم با “امیر” ارتباط برقرار کنم. یعنی سعی کردم یه جورایی برای “امیر” مادر دوم باشم؛ از ۷ سالگی خودم مادر شدم. خیلی مادرم زحمت کشید، خیلی سخت بود. نزدیک خونه اصلا جایی نبود که ما بخواهیم “امیر” رو (گفتاردرمانی) ببریم. باید (مامانم) می‌بردش کیانشهر. مادرم خیلی سختی کشید. وقتی میومد ساعت ۲ ظهر می‌رسید خونه. من یاد گرفته بودم که سیب زمینی بپزم و بکوبم که مامانم میاد خوشحال بشه که حالا غذا هست. سختی خیلی کشیدیم اما من به نوبه خودم که جزو یه خانواده ناشنوا هستیم، محیط‌هایی که برای یادگیری گفتار درمانی افراد ناشنوا میذارن باید نزدیک به محل زندگیشون باشه و حتما یه مناطقی رو بذارن.»

    “مریم” تمام این لحظات را کنار همسرش نشسته و به حرکات دست و لب (زبان اشاره) “امیر” با دقت نگاه می‌کند. “مریم” هم همانند همسرش “امیر”، متولد سال ۱۳۶۷ و دارای مدرک فوق دیپلم تربیت بدنی است و چهار خواهر و یک برادر دارد. از میان خواهران و برادرش هم فقط او ناشنواست؛ طبق آنچه از علت ناشنوایی‌اش می‌گوید، ۸ ماهگی بر اثر تب شدید و تشنج، گوش او عفونت می‌کند و درنهایت هم ناشنوا می‌شود.

    هنوز صحبت‌هایمان با “مریم” شروع نشده است که صدای گریه کودکانه آراد از آشپزخانه بلند می‌شود. “مریم” و “امیر” در ابتدا متوجه این صدا نمی‌شوند اما “سمیرا” سراسیمه از جایش بلند می‌شود و به طرف آشپزخانه می‌رود؛ همین حرکت سریع سمیرا، آنها را هم متوجه صدای فرزندشان می‌کند. چند ثانیه بعد آراد در آغوش سمیرا در قاب در ظاهر می‌شود، پسری حدودا سه ساله با چهره‌ای نمکین. سمیرا از همان قاب در نگاهی می‌کند و می‌گوید: «آراد غریبی می‌کنه.» “مریم” از جایش بلند می‌شود و آراد را بغل می‌گیرد و با تبلت کوچکی که در دستش دارد کودکش را سرگرم می‌کند. چند لحظه بعد اما صدای انیمشینی که “مریم” برای سرگرم کردن کودکش با تبلت گذاشته، بلند می‌شود. سمیرا برای اینکه “مریم” را متوجه بلند بودن صدا کند به آرامی روی شانه مریم می‌زند و چند بار پشت سر هم دستش را از بالا به طرف پایین حرکت می‌دهد تا بلند بودن صدا را با زبان اشاره به مریم نشان دهد. مریم فورا صدای تبلت را کم می‌کند و دوباره به جمع‌مان می‌پیوندد و با خنده شیطنت‌آمیزی دوران کودکی‌اش را اینطور تعریف می‌کند: «وقتی بچه بودم و خواهر بزرگترم بازی می‌کرد و دوستاش هم باهاش بودن. وقتی من می‌رفتم، چون نمی‌تونستم با اونا حرف بزنم و همه چیز رو اشتباه می‌گفتم، اونا هی به خواهرم می‌گفتن که چرا این اینجوری حرف می‌زنه و خواهرم برای اینکه من اذیت نشم می‌گفت “مریم” از خارج اومده و به خاطر همین اینجوری صحبت می‌کنه. همین باعث شده بود که بچه‌ها باهام دوست بشن و بازی کنن.»

    “مریم” که پنج سالگی یادگیری زبان اشاره و لبخوانی را شروع کرده است، ادامه می‌دهد: «مادرم دو سال من رو گفتار درمانی برد، راهش خیلی دور بود و خیلی اذیت می‌شد. دو ساعت توی رفت و آمد بود تا منو ببره. اونجا رفتم و لبخوانی رو یاد گرفتم، حرف زدنم بهتر شد. بعد از اون منو به مدرسه ناشنوایان برد. وقتی وارد مدرسه ناشنوایان شدم و دیدم که همه مثل خودم هستن خیلی خوشحال شدم که مثل خودم رو پیدا کردم. اونجا خیلی سریع با همه دوست شدم و ارتباط گرفتم.»

    معلم‌های «شنوا» برای آموزش «ناشنوایان»

    “مریم” از چالش‌های یادگیری دروس در مدارس ناشنوایان هم برایمان می‌گوید. «وقتی توی مدرسه سوال رو جواب می‌دادم، چون توی خونه سوال و جواب رو حفظ کرده بودم وقتی سوال رو می‌دیدم، چون حفظ کرده بودم می‌فهمیدم که جواب چیه اما معنی جواب رو نمی‌دونستم. معلم‌هایی که ما داشتیم شنوا بودن اما زیاد به زبان اشاره مسلط نبودن. توی مدارس ناشنوایان کنار یک معلم شنوا که با زبان اشاره صحبت می‌کنه باید یک فرد ناشنوای مسلط به زبان اشاره هم باشه.»

    “امیر” میان صحبت‌های همسرش می‌گوید: «اگر معلم خودش ناشنوا باشه خیلی بهتره. چون مفهوم رو درک کرده و وقتی بخواد اون رو به دیگران انتقال بده بهتره و می‌تونه.» “مریم” ادامه می‌دهد: «معلم ناشنوا، “ما”ی ناشنوا رو درک می‌کنه به خاطر همین می‌دونه که درک ما از این کلمه چیه، اما معلمی که شنوا باشه چون فقط یه مقدار زبان اشاره و یه مقدار لبخوانی رو یاد گرفته، درکش از یک ناشنوا شاید زیاد نباشه.»

    <div id="mediaad-g3v2q"></div> <div id="mediaad-jrNj"></div>

    سایر اخبار

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *