به گزارش نخست نیوز، ما دیر به طبس رسیدیم. صبح روز چهارشنبه ساعت نزدیکای ۷، کمی قبل از آنکه خبرِ پایانِ عملیاتِ امدادرسانی را اعلام کنند، وارد محدودهی معدن شدیم. انگار نه، واقعا خاک مرده پاچیده بودند. دیگر نه خبری از کارگرها بود، نه خانوادههایشان، نه خبرنگاران و نه مقاماتِ بلندپایهای که از تهران آمده بودند. چند نفری از مسئولانِ منطقه و کارخانه در یک صف، کمی جلوتر از درِ ورودیِ تونلِ C مقابلمان محکم ایستاده بودند و با نگاههای سنگین وراندازمان میکردند. ما دیر به معدن رسیده بودیم و جز چند نفر از مأمورانِ امداد، چند کارگرِ خدماتی و همان صفِ محکمِ مقابلمان و البته یک سکوتِ سنگینِ مرگبار، چیزِ دیگری ندیدیم.
خواستیم جلوتر برویم، گفتند عملیات تمام شده. گفتیم یک نفر هنوز مانده، گفتند آن یک نفر را هم چند ساعت قبل در آوردیم. گفتیم شمارهای از کارگرها دارید؟ گفتند از شرکت بپرسید، معدن فعلا تعطیل شده و همه به خانههایشان برگشتهاند. ما هم به شهر برگشتیم….
حالا دیگر عملیات تمام شده…
۵ روز از آن شبِ کذایی گذشته بود. دیگر همه میدانستند گاز متان با کارگرها چه کرده است؛ تصاویرِ واگنهای حاملِ پیکرها و آن چکمههای پاره را همه دیده بودند. خبرِ فاصلهی ۱۰۰۰متریِ تونل C و Β و سوال اینکه چطور پخش گاز در تونل C به موقع به کارگرانِ تونلΒ اطلاع داده نشده، بارها تکرار شده است. اینکه کارگاه سنسور گاز متان نداشته یا اگر داشته خراب بوده، اینکه راه تونلها مسدود نبوده تا حادثهای چنین در یکی، به دیگری سرایت نکند، خبرِ تجهیزاتِ کهنه و سنتی بودنِ روش استخراج در معدنجو، خبر رعایت نشدنِ ایمنی، خبرِ شنیدنِ بوی گاز قبل از آغاز به کارِ کارگران و تهدیدِ آنها به اخراج در صورتِ نرفتن به سرشیفت، همه را در گزارشها و مصاحبهها شنیده بودیم.
حالا دیگر عملیات تمام شده، کارگرها به خاک سپرده شدهاند. آنها هم که جان سالم به در بردهاند به شهرهایشان برگشتند. رسانهها دیگر کمتر از طبس میگویند. هنوز البته چند کارگر در بیمارستان ماندهاند و ما موفق شدیم آنها را ببینیم. پرستار راهنماییمان میکند و در مسیرِ رسیدن به بخش بستری، گزارشی کوتاه از کارگرها میدهد: «در مجموع ۱۶ کارگر آوردند. برخی ترخیص شدند، برخی به مراکز درمانیِ دیگر منتقل شدند، یک کارگر ضربه مغزی شده بود و اعضایش را اهدا کردند. یک کارگرِ دیگر امروز با حال بعد منتقل شد که پزشکان میگویند امیدی به بهبودش نیست. چند کارگر هنوز در بخش مراقبتهای ویژه هستند، و سه کارگر در بخشاند، دو نفرشان حافظه ندارند اما یک کارگر تا حدودی بهبود یافته، هرچند او هم هنوز کامل همه چیز را به خاطر نمیآورد.»
کارگرِ معدن بودن چگونه است؟
به درِ اتاق رسیدیم. تنها بود و به پنجره نگاه میکرد. متوجه حضورِ ما که شد، رویش را به سمتمان برگرداند. صورتِ کشیده و چشمانِ بیحالی داشت. دستانش به خوبی او را معرفی میکرد: کارگرِ معدن. روز حادثه را خیلی یادش نمیآمد، فقط میدانست بوی دودی حس کرده و برای کمک به همکارانش رفته؛ حتی یادش نمیآمد توانسته کسی را نجات دهد یا نه!
میدانستم این چند روز بارها این صحنه را تعریف کرده، برای همین کمی به عقبتر برگشتم، اینکه کارگرِ معدن بودن چگونه است؟ میگوید: «خیلی سخته. همهجا تاریکه، دو شیفتِ ۶ساعته در یک فضای یک در یک میمانیم و کار میکنیم.» از او میپرسم وقتی بعد از این ۶ ساعت کارِ سخت از تاریکی و فضای تنگ، بیرون آمدی چه حسی داری؟ سریع میگوید: «حس میکنم نجات پیدا کردم.» تصورِ ۱۲ ساعت کارِ روزانه در یک فضایِ تاریک و تنگِ یک در یک و در عمقِ هزار متری زمین، نفسم را تنگ میکند، آنقدر که صدای نفسهایم را برای چند ثانیهای میشنوم. «فکر میکنم نجات پیدا کردم…» همین یک جمله کافیست برای آنکه بفهمم کارگرِ معدن بودن چه زجری دارد!
برای زجری که میکشند…
او برای این کار نه، برای این زجرِ روزانهای که میکشد، کمی بیش از ۱۲ میلیون تومان حقوق میگیرد. کارگران «معدنجو» در ماه دو هفته کار میکنند و دو هفته برای استراحت به خانههایشان میروند. در آن دو هفتهی کار، زمان استراحت را در یک اتاقِ کوچکِ ۱۴ نفره که نامش را خوابگاه میگذارند، میمانند و تخت هم به اندازهی کافی وجود ندارد. و در آن دو هفتهای که باید برای استراحت به خانههایشان بروند، اکثرشان کارِ دیگری برای خود دست و پا میکنند تا سرِ ماه بتوانند از پس خرج و مخارج خانواده بربیایند.
از کارگر میپرسم برای ۱۲ میلیون تومان، این کارِ سخت را انجام میدهی؟ با خشم و قاطع جوابم را میدهد: «خب چه کار کنم؟ مجبورم.» او از شهر دیگری به طبس آمده است. قبلا در شهرشان کارگری میکرده اما چون درآمدِ چندانی به دست نمیآورده، به طبس میآید به امیدِ آنکه با دو هفته کار در معدن و دو هفته کارگری کردن در شهرشان مخارج خانواده را تأمین کند واجاره خانه بدهد.
سوال آخرم را از او میپرسم: به معدن برمیگردی؟ «مگر میتوانم برنگردم؟! کجا کار کنم؟» صدایش آرومتر میشود و کمی میلرزد: «دوستانم همه مردند؛ نمیدانم وقتی برگشتم چطور جای خالیشان را تحمل کنم.»
کشاورز است یا معدنکار؟ یادش نمیآید!
تختِ کناری، مردِ کوتاه قامتِ مسنتری است. چهرهی آرام و مهربانی دارد و به نظر ۶۰ یا شاید هم ۷۰ساله میآید، اما میدانم که ممکن است جوانتر باشد و این چهرهی پیر، اثرات کارِ سخت بوده باشد. پرستار میگوید: «او هم کارگرِ معدن بوده اما حافظهاش را از دست داده، اگر بخواهی میتوانی با او هم صحبت کنی، ولی چیزی یادش نمیآید.» برمیگردم. با لبخند نگاه آرامی میکند. حس میکنم تنهاییاش، شوقِ صحبت کردن با دیگری را زیاد کرده است. انگار منتظر بوده که رو به سویش کنم و با او صحبت کنم.
سوال را از کار در معدن و سختیهایش شروع میکنم. با لهجهی طبسیاش میگوید: «صبح بلند میشیم و میریم سرِ کار. هزار متر زیر زمین.» میپرسم فضای کارتان تنگ است؟ میگوید «یک در یک است.» میپرسم چه کار میکنید؟ میگوید: «ذغال در میآوریم.» حقوقتان چقدر است؟ «۱۲ – ۱۳ تومن» لهجهاش کمی غلیظ است و به سختی متوجه میشوم. میپرسم چند سال در معدن کار کردهاید؟ میگوید: «۳ – ۴ سال» قبلش چه کار میکردید؟ «در روستا کار کشاورزی میکردم» چرا کشاورزی را رها کردید و به معدن آمدید؟ «کار نبود و آمدیم معدن» وقتی از معدن برای استراحت بر میگردید دوباره کار میکنید؟ «کار میکنیم.» میپرسم بعد از مرخص شدن از بیمارستان به معدن بر میگردید؟ میگوید «معلوم نیست، ببینیم…» روی این سوال جورِ دیگری تاکید میکنم: یعنی به معدن بر نمیگردید؟ «نه کار سخت است. گاز دارد.» حتی به معدنِ دیگری هم نمیروید؟ «نه؛ من خیلی وقت است به معدن نرفتهام!» مگر شما روز حادثه در معدن نبودید؟ «نه در روستایمان بودم. خیلی وقت است کارِ معدن نمیکنم، کشاورزم.»
یک لحظه جا میخورم. اشتباه گرفته بودم؟ تختِ جلوتر را نگاه میکنم، شاید پرستار، آن یکی تخت را نشانم داده بود و من اشتباهی سرِ این تخت آمده بودم. به دستان مرد نگاه میکنم، سیاه است و از کارگری در معدن خبر میدهد، آنهم نه کارگری در سالهای دور! پرستار آن طرفتر ایستاده و نگاهم میکند، چهرهام به قدری تعجبزده است که او را به خندهی آرامی میاندازد. میگوید: «گفته بودم که چیزی یادش نمیآید…»
به چهرهی مرد نگاه میکنم. همچنان آرام است و لبخندی بر لب دارد. او شبِ حادثه در معدن بوده اما چیزی یادش نمیآید. احتمالا مرگ دوستانش را دیده اما چیزی یادش نمیآید. شاید برای همین است که آرام است و لبخندِ آرامش، ممتد است. به کارگرِ جوانی که قبلتر با او صحبت کردم و چهرهی افسردهاش نگاه میکنم، لحظهای با خود میگویم کاش او هم فقط همان یک شب را فراموش میکرد، فقط همان یک شب را. مردِ مسنِ آرام، کی حافظهاش را دوباره به دست میآورد؟ نمیدانم! تبعاتِ چنین فراموشیای چیست؟ نمیپرسم.
غمگین و خشمگین: ما حالا با آنها کار داریم…
به سمت امامزادهی شهر حرکت میکنیم. میگویند مزار دو نفر از کارگران آنجاست. هر دو جوان هستند؛ یکی حدودا ۲۷ساله و یکی حدودا ۳۷ ساله. نام هر دو محمدجوادست و هر دو یک فرزندِ ۶ ماهه دارند.
مزارِ محمدجواد قاسمی، زیر یک نخلِ بلندِ خرماست. آرامگاه تقریبا خلوت است. دیگر خبری از شیون و ناله نیست. تا چند روزِ پیش خانوادهی کارگرانی که از شهرهای دیگر به طبس آمده بودند، چون جایی برای اقامت نداشتند در امامزاده مستقر میشدند. اما اینجا حالا آرامِ آرام است. برادرِ محمدجواد، تنها کنارِ مزار نشسته است. نزدیک میشوم و سلام میدهم، چهرهاش نه فقط غمگین که خشمگین هم هست. جواب سلامم را میدهد و به هر سوالی که از او میپرسم، پاسخ میدهد. او کوچکتر از محمدجواد است. در مورد برادر و خاطراتش صحبت میکند. میگوید: «باور نمیکنم اصلا.» این جمله را چند بار تکرار میکند. خطاب به برادر میگوید: «ما پارتی نداشتیم که تو را به آن بخشِ تاریک معدن نفرستیم و روی زمین کار کنی.» آنطور که برادر میگوید، محمدجواد به تازگی از معدنی دیگر به «معدنجو» آمده بود. در معدنِ قبلی روزانه ۲۰ ساعت کار میکرد و شغلی سختتر داشت. در آنجا بیل و کلنگ میزده و ذغالها را بار دوش میکرده و جلو میرفته. به «معدنجو» آمده بود تا کمی، فقط کمی کارش آسانتر شود….
برادر خشمگین است و از آن شبِ حادثه برایم میگوید. از چهرهی محمدجواد بعد از شناساییِ جسد…. همان روایتِ معروف را میگوید، اینکه قبل از آغاز شیفتِ شب اخطار دادهاند که در معدن بوی گاز میآید. محمدجواد قصد نداشته به معدن برود اما به اجبار رفته است، برای اینکه بیکار نشود، با تأخیر رفته است. میگوید: «پیگیریم ببینیم چه کسی اجبار کرده که برادرم به معدن برود.» به خانوادهها گفتهاند بگذارید همهچیز تمام شود و کارشناسی کنیم و مقصر را پیدا کنیم. این آخرین جملهای است که از برادرِ محمد جواد میشنوم: «ما حالا با آنها کار داریم….»
منبع ایلنا
دیدگاهتان را بنویسید